تو که هستی

نیمی از دنیای مرا تاریکی وهم آور و ترسناکی بلعیده که بی رحمانه به جان امیدهایم افتاده است. نیمی از جهان من بی خورشید است و این بی آفتابی، ایمان مرا می لرزاند.

اما به آفتاب نگاه تو که خیره می شوم، این تاریکی پشت دورترین زوایای قلبم گم می شود. چشمان پرنور تو، امید را به سفره قلبم می آورد و ستاره های نگاهت آنقدر درخشانند که در زمزمه آرامشان ایمان مثل سرودی مهربان به جانم رسوخ می کند.

تو که هستی در همان هیبت کوچک مردانه ات و در همان "سه تا" دوستت دارم هایی که این روزها شده " یه عالمه" زنده می شوم، زندگی می کنم، نفس می گیرم و امید می بافم.

برای همین است که این تاریکی وهمناک و ترس آور به سادگی وزش یک نسیم خنک در متن کویری روزهایم، در نگاه پرخورشید تو هیچ می شود. تو که هستی، باقی دنیا یک هیچ بزرگ است ...

شاید دور

چیزی هست یا کسی که آرام تو را در گوش من زمزمه می کند 

ایمان دارم که تو در جایی ،  لحظه ای و حادثه ای آمدنم را به انتظار نشسته ای  

من به رفتنی که انتهای رسیدنش مهربانی توست ،مومنم 

بالاخره روزی شاید دیر و جایی  ، شاید دور ، تو دستان مرا می گیری و سرم را بر بالینت می گذاری و نجوا کنان 

به من می گویی که (( تمام شد ، اینجا انتها است و تو دوباره به من بازگشته ای )) 

بالاخره روزی من از این همه درد که در تارو پودجانم تنیده شده ، رها می شوم و خود را در پس این همه سال رفتن ، به تو می رسانم و آنوقت تو دوباره خورشید چشمان شبزده ام را به آسمان نگاهم باز میگردانیو همه چیز تمام می شود  

همه چیز ...