تو که هستی

نیمی از دنیای مرا تاریکی وهم آور و ترسناکی بلعیده که بی رحمانه به جان امیدهایم افتاده است. نیمی از جهان من بی خورشید است و این بی آفتابی، ایمان مرا می لرزاند.

اما به آفتاب نگاه تو که خیره می شوم، این تاریکی پشت دورترین زوایای قلبم گم می شود. چشمان پرنور تو، امید را به سفره قلبم می آورد و ستاره های نگاهت آنقدر درخشانند که در زمزمه آرامشان ایمان مثل سرودی مهربان به جانم رسوخ می کند.

تو که هستی در همان هیبت کوچک مردانه ات و در همان "سه تا" دوستت دارم هایی که این روزها شده " یه عالمه" زنده می شوم، زندگی می کنم، نفس می گیرم و امید می بافم.

برای همین است که این تاریکی وهمناک و ترس آور به سادگی وزش یک نسیم خنک در متن کویری روزهایم، در نگاه پرخورشید تو هیچ می شود. تو که هستی، باقی دنیا یک هیچ بزرگ است ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.